ایلیاایلیا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

با ایلیا، برای ایلیا

دکتر!!

سلام پسر نازم! دیروز شما رو بردیم پیش دکتر سنگسری! اوخ شدی و حسابی دردت اومد و گریه کردی! من که طاقت شنیدن گریه هاتو نداشتم رفتم یه جای دورتری منتظر موندم تا بابایی بیاد دنبالم و بگه که تموم شد. وقتی دوتایی اومدیم بالا سرت تو اتاق از شدت گریه سرخ شده بودی و همچنان گریه میکردی! بابایی پوشکتو تنت کرد (من طاقتشو نداشتم) و اومدیم بیرون. دکتر گفت 20 دقیقه دیگه بیارید تا ببینمش. تو این 20 دقیقه خیلی گریه کردی حتی شیر خوردن هم تنونست آرومت کنه. بابایی از دارو خونه واست پستونک خرید که اون رو هم قبول نکردی! بعد از 20 دقیقه دکتر گفت همه چیز خوبه و میتونید برید. پدرجون اومد دنبالمون و شما تا خونه گریه کردی. رسیدیم خونه داروهاتو بهت دادم و بعدش شیر خ...
27 فروردين 1394

خواب شیرین

سلام پسر قشنگم! الان یه اتفاق جالب افتاد! گفت بیام داغ داغ واست بنویسم! عصری همه خواب بودیم که حدود ساعت یک ربع به 6 شما شروع کردی به گریه های آروم. من پا شدم که بهت شیر بدم. وقتی اومدم بالای تختت و داشتم نازت میدادم : پسر مامان، عسل مامان، قشنگ مامان! دیدم چشمات دوباره سنگین شد و همین طور که نگاهت به من بود خوابت برد. الانم خوابی هنوز! قربونت برم شیرینم!    ...
27 فروردين 1394

واکسن دوماهگی

سلام خوبم سلام واکسن دو ماهگیتو تو مسافرت زدیم!! وقتی رفتیم خونه عمو جون دیدیم روبروی خونشون یه خانه بهداشت هست و فرصت رو غنیمت شمردیم و بردیمت که واکسن بزنی. اول وزنت کردن: 4500 بودی. بعد گفتن دو برابر وزنت باید بهت قطره استامینفون بهت بدم هر 4 ساعت. قطره فلج اطفال رو که ریختن تو دهنت خیلی بدت اومد. بعد که خواستن واکسن رو بزنن به من گفتن پای شما رو نگه دارم. من گفتم طاقتشو ندارم و بابایی رو صدا کردم. وقتی واکسنتو زدن یه جیغ بنفشی کشیدی که جیگرم سوخت. شب اول خیلی خوب خوابیدی اما شب دوم بی قراری هات شروع شد. جای واکسن هم کمی قرمز  شد و درد داشت. به خیر گذشت تا 4 ماهگی ببینم چه میکنی!   ...
24 فروردين 1394

حمام پسری

پسر قشنگم سلام! دو روز پیش یعنی شنبه رفتیم دندون پزشکی! دکتر بعد از دیدن دندونای مامانی گفت که یکیش باید کشیده بشه! نمیدونی چه دردی داشت و داره! حیف دندونم! اما دیگه نمیشد کاری واسش کرد! الانم صورتم ورم کرده! قیافم دیدنی شده مامانی! و اما امروز مامانی برای دومین بار شما رو خودش برده حمام! این اتفاق خیلی مهمه! آخه تا حالا میترسیدم ببرمت حمام. همیشه مادرجون زحمتشو میکشید! اما هفته پیش به خودم جرات دادم و گفتم که میتونم! و تونستم.   تو حمام بدقلقی نمیکنی! فقط مثل بیشتر بچه ها وقتی آب میریزه رو صورت بدت میاد و گریه میکنی که خب طبیعیه.  ...
24 فروردين 1394

بابا عباس

پسر قشنگم سلام بعد از یه وقفه طولانی بالاخره مامانی اومده تا چندتا مطلب واست بنویسه! تو این یه ماهی که نیومدم اتفاقات تلخ و شیرینه زیادی افتاده! من، شما و بابایی 3 روز قبل از سال جدید اومدیم خونه! روز 5 شنبه آخر سال بهمون خبر دادن که بابا عباس حالش خوب نیست و بیمارستانه، به همین خاطر ما جمعه رفتیم خونشون. خونه بدون بابا عباس صفا نداشت و هیچ کس حال و حوصله عید و سال جدید و سفره چیدن نداشت. موقع تحویل سال که ساعت حدود 2 شب بود خواب بودیم! شنبه روز اول عید رفتیم ملاقات بابا عباس! تو آی سی یو بود. وقتی بعد از یک سال بابا عباس و دیدم کلی گریه کردم و بابا عباس هم از چشماش اشک میومد اما نمیتونست چشماشو باز کنه! خدا رو شکر که قبل از رفتن دیدمش! ب...
24 فروردين 1394
1